پشت جلد كتاب، اين جملات را خواندم: ظهر يك روز تابستان، فرشيد با يك پيشنهاد آمد؛ «يك سفر تفريحي به تركيه!» غير ممكن بود.
من يك خبرنگار تازهكار با درآمدي اندك بودم كه تازه بايد هزينههاي تحصيلم را هم در دانشگاه تامين ميكردم.در تفكر ما ايرانيان سفر به خارج هميشه كاري غيرضروري و از سر سيري بوده است…
وقتي اين عبارتها را خواندم؛ كلاهم را قاضي كردم و ديدم بله؛ حرف حساب است.
اين نگاه هم مانند خيلي از روحيات و خلقيات و برداشتهاي ما ريشه در خانواده دارد؛ به نظر ميرسد بايد نگاه تربيتي خانوادهها تغيير كند؛ بايد بچهها طوري بزرگ و تربيت شوند كه معنا و ارزش استقلال را بدانند؛ بايد براي ارزشها احترام قائل شوند و ضدارزشها را بشناسند؛ بايد فرهنگ جامعه و خانواده خود را خوب درك كنند و در برخورد با ديگران محكم باشند و معتقد.همه اينها باعث شد كه كتاب «مارك و پلو» را براي اين هفته به شما معرفي كنم. شايد به بخشي از وظيفه خود براي ايجاد انگيزه و رفتن و ديدن و تجربه اندوختن، چه در داخل كشور و چه خارج، عمل كرده باشم.شايد اين نگاه تربيتي در خانوادههاي ما رشد كند كه اگر چنين شود، جواناني فهيمتر و بالندهتر خواهيم داشت.
***
نويسنده كتاب منصور ضابطيان، در فرانسه با يك پسر كلمبيايي به نام لويي آشنا ميشود كه دوست دارد به ايران بيايد اما در اينترنت كه گشتي زده فهميده نرخ هتلها خيلي گران است و اين گراني او را منصرف كرده است.نويسنده به قول خودش ايراني بازي درميآورد و او را دعوت ميكند كه اگر به ايران آمد در خانه آنها اقامت كند و همين موضوع باعث پيگيري بيشتر لويي براي آمدن به ايران ميشود. اما يك شب كه با ديگر دانشجويان بيرون ميروند، لويي فرصت را مناسب مييابد و او را به خانهاش دعوت ميكند؛ البته در بين راه از كوچك بودن خانهاش ميگويد و آن را خانهاي 8 متري ميخواند.
نويسنده كتاب اين 8 را ميگذارد به حساب خستگي يا لهجه نامفهوم لويي!
اما وقتي به خانه ميرسند….. «پشت در واحد ميايستيم تا او در را باز كند. وارد يك راهروي دراز ميشويم كه من در انتها يا دو طرف آن دنبال يك در براي ورود به اتاق ميگردم. اما هيچ دري وجود ندارد؛ خانه اگر از 8 متر كوچكتر نباشد، بزرگتر نيست.»
از اين خانه 8 متري از پاريس تا اسپانيا ميرود و خاطره مينويسد؛ اما در سفري به لبنان، آنجا را جاي امن ميخواند و مينويسد:
«در لبنان آدم احساس امنيت ميكند. هيچ وقت نگران اين نيست كه مبادا كسي جيبش را بزند، مبادا كسي سرش كلاه بگذارد، مبادا كسي بقيه پولش را پس ندهد و… يك نوع درستكاري در رفتار همه آنها به چشم ميخورد كه آدم را شيفته خود ميكند. يك روز كه ميخواستم از بيروت به شهر ديگري بروم با يك راننده تاكسي سر پرداخت 7000 لير (هر لير لبنان تقريبا 6 ريال ماست) توافق كرديم. اما قراري نگذاشتيم كه او مسافر ديگري بزند يا نه. در ميان راه يك زن و شوهر لبناني هم سوار تاكسي شدند. وقتي به مقصد رسيديم، من هفت هزار لير شمردم و به او دادم. راننده پولها را شمرد و 2000 لير آن را برگرداند و گفت چون در راه دوتا مسافر زده 5000لير كافي است.»
* * *
اين منصورخان ضابطيان خوش سليقه هم هست و خوب انتخاب كرده كه كجاها برود و خوب هم نوشته كه چه ديده است.
«گدايي در هند نه تنها عار نيست كه بسيار هم معمول است. گداهاي حرفهاي آنقدر آويزانتان ميشوند تا مجبور شويد به آنها كمك كنيد. كافي است چشمتان به چشمشان بيفتد، ديگر رهايتان نميكنند. همين موضوع درباره فروشندگان دورهگرد هم اتفاق ميافتد كه قصد دارند اجناس بنجل خود را هرطور هست، قالب كنند. ميتوانيد هيچ چيزي نخريد يا هيچ كمكي نكنيد، حتي ميتوانيد پسرك گدايي را كه آويزانتان شده از زمين بلند كنيد و بكوبيدش به ديوار، هيچكس هيچ اعتراضي به شما نميكند. بسياري از گداها هم به اين كار نه به عنوان يك شغل كه فقط به مثابه راهي براي زنده ماندن نگاه ميكنند. بسياري از فقراي هند، صبح كه از خواب بيدار ميشوند، عمدهترين فعاليتشان اين است كه براي كسي كار كوچكي انجام دهند، مثلا جواب سوال توريستي را بدهند يا اگر قيافهشان براي يك عكاس غيرهندي جالب است و عكسي از آنها گرفته شده، اندكي پول به جيب بزنند تا شايد بتوانند تكه ناني تهيه كنند. اگر هم نشد، نشد. گرسنه و بيحال گوشهاي ميخوابند تا فردا صبح كه احتمالا روزنهاميدي باز شود. كودكان گدا در مقام يك هنرپيشه ظاهر ميشوند. چنان ميخندند و در لحظه چنان گريه ميكنند كه دل سنگ هم آب ميشود. حالا بستگي دارد كه شما از خنده بيشتر خوشتان بيايد يا گريه و ضجه.»
اما اين جمله برايم جالب بود و توجهم را جلب كرد؛ تا نظر شما چه باشد.«هيچ كجا عزيزتر از وطن نبود»
«با آن كه وقتي در رم هستيد انگار داريد در دل تاريخ زندگي ميكنيد، با اين كه وقتي در ميلان هستيد، ميتوانيد به هر چه كه بخواهيد در لحظه دسترسي داشته باشيد، با آن كه ونيز به گمان من حيرتانگيزترين نقطه دنياست… اما همه اينها به يك وجب خاك ايران نميارزد. باور كنيد. اين جملهام را شبيه شعارهاي مجموعههاي تلويزيوني ندانيد. همه اينها خوب است اما براي خود آنها. براي ما تنها ديدنش لذتبخش است و مدتي كنارشان بودن. وقتي آنجا هستيد تازه ميفهميد كه چه لذتهايي را در زندگي در سرزمين خود داريد. من بوي لوبيا پلوي آشپزخانه مادر و عطر درخت بهار نارنج حياط پدري را با همه روياهاي ونيز تاخت نميزنم.»